زمان   2013-12-09 09:41:06

هوا یکسر ابری و مه آلود بود. آسمان پایین آمده بود و جاده را مه ِ سنگین پوشانده بود. زن مضطرب بود. گفت:
- هیچی معلوم نیست محمد. خطرناکه.
کودک گفت:
- الان غروبه بابا؟
زن گفت: نه مامان. ظهر نشده هنوز.
کودک گفت: پس چرا مث غروبا می مونه که بابا از سر کار میاد خونه؟
مرد به کودک گفت: واسه خاطر ابراس بابا. هوای ابری این طوریه.
و به زن گفت: الان نگه می دارم.
و نگه داشت. در بیابان.
در مه اتاقکی مخروبه پیدا بود. مرد گفت:
- تو گشنه ت نیست اکرم؟ همینجا ناهار بخوریم؟
و پیاده شد. زن هم. و کودک نیز. مه زمین را لیس می کشید و می جوشید. لای ِ حرف ِ زن که از مرد می پرسید: «جا پهن کنم یا سرپایی می خوریم؟»، کودک - شادمان - سمتِ اتاقک دوید. مرد – چشمش به کودک - گفت:
- نا ندارم وایسم. زیلو بنداز.
زن گفت: پس تو آتیش درست کن واسه آب جوش.
مرد فریاد کشید:
- مانی! دور نرو بابا.
و رفت پی خشکه هیزم. زن صندوق ماشین را گشود. زیلو بر خاک نرم و نمور گستراند و چارگوشه اش را سنگ گذاشت. بقچه از قابلمه می گشود که صدای مرد را شنید:
- جمع کن بیا این پشت اکرم. ببین چه خبره اینجا...
زن گفت:
- پهن کردم دیگه. ولش کن. همینجا می شینیم.
مرد گفت:
- تا حالا تو عمرت همچی منظره ای ندیدی. بجم تا از کفت نرفته.
زن غرولند کرد. خفیف. گفت:
- خودت جمع کن. من بشقاب اینا رو میارم.
مرد – تند و فرز – زیلو را لوله کرد و زیر بغل گرفت. با دست دیگه بقچه را بر قابلمه مشت کرد و رفت سمت اتاقک مخروبه. زن صندوق ماشین را بست و پشت ِ مرد روانه شد.
زن همین که منظره را دید ساکت شد. پشت ِ اتاقک دره بود. در دره کلبه های روستایی بود. با شیروانی های رنگ به رنگ. دورتر از کلبه‌ها مزارع ِ رنگ به رنگ بودند. دره در روشنایی ِ خورشید بود که لوله لوله از سوراخ‌های ابر بر دهکده تابیده بود. در دره درخت بود. لای ِ درخت ها گوسفندها بودند. گاوها بودند. صدای ِ زنگوله می آمد. این همه، زیر قوس ِ رنگین کمان بود. زن گفت:
- وای خدا... چه قشنگ...
زن مبهوت بود و مرد به زن که مبهوت بود نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. زن گفت:
- چطور ممکنه؟
مرد، رو از زن گرفت و به دره‌ نگاه کرد که همین‌وقت زنی و مردی که شبیه آن دو بودند، همراه ِ پیرمردی از شیب ِ دره بالا آمدند. زن ساکت شد. مرد ساکت شد. پیرمرد گفت:
- چرا منو یادتون رفت مامان؟
پیرمرد این را گفت و گریه کرد. زن گفت:
- تو کی هستی پدر؟
پیرمرد گفت:
- منم مامانی. مانی‌..
مرد گفت:
- مانی کو اکرم؟
گفت و مانی را صدا کرد و دست ِ زن را کشید سمت ِ ماشین. کنار ِ ماشین زیلو را دیدند که بر زمین پهن است. ماشین در مه بود. مردی و زنی – شبیه آن‌ها - در مه - بر زیلو نشسته بودند. مرد هیزم افروخته بود و بر آتش کتری نهاده بود. دورتر از آنها، کودکی، در مه، دور می‌شد.


علیرضا روشن


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات